۲۴ بهمن ۱۳۸۸

مدیریت گرامی بالاترین، در حال حاضر فایده این بخش "لیست کاربران" چیست؟

در حال حاضر بخش لیست کاربران بالاترین به تعداد کمی از کاربران محدود شده است که بیشترین اعتبار را در بین بقیه کاربران کسب کرده‏اند و بخش فوق فقط نام و شناسه چند کاربر را با بالاترین امتیاز و اعتبار نمایش می‏دهد. یعنی چند کاربر اعتبار بالای بالاترین. اما از نام کاربری بقیه کاربران هیچ خبری نیست که همین موضوع باعث بدون استفاده ماندن و کاربردی نبودن این بخش از بالاترین شده است. پیشنهاد‏هایی در این رابطه دارم که امیدوارم مورد توجه تیم مدیریت و سایر کاربران گرامی بالاترین قرار بگیرد:

1- اگر به دلایل امنیتی، امکان نمایش همه شناسه‏ها و نام کاربری اعضا وجود ندارد (مثلاً انتخاب کلمه عبور ضعیف و ساده)، حداقل این لیست را گسترش دهید و تعداد نام‏ها را به 100، 1000 یا 2000 نفر افزایش دهید. چون در این محدوده کاربرانی که مشغول فعالیت هستند، مسائل امنیتی را رعایت می‏کنند و کاربران فعال محسوب می‏شوند، پس مشکلی از این لحاظ وجود ندارد.

2- امکاناتی چون جستجوی نام کاربر، مرتب سازی بر حسب تعداد لینک ارسالی/تعداد نظر نوشته شده/تعداد رأی داده شده/ نام کاربران به ترتیب حروف الفبا (مرتب سازی صعودی و نزولی) را در این بخش فعال کنید.

3- این قابلیت برای کاربران فعال شود که آیا تمایل دارند نامشان در این لیست نمایش داده شود یا نه؟ با داشتن این قابلیت خیال خیلی از کاربران از بعضی جهات آسوده خواهد شد.

اکثر وب سایت‏ها و انجمن‏های معتبر دارای چنین امکانی یعنی لیست کاربران و یا قابلیت جستجو کردن نام کاربری هستند. برای بالاترین که یک وب سایت خبری و اجتماعی ارزشمند و با تعداد خواننده بالا است، نداشتن چنین امکانی حکم یک ضعف بزرگ را دارد. خیلی از کاربران دوست دارند که این لیست بیشتر گسترش یابد و افراد بیشتری را شامل شود. آیا این خواسته نابجایی است؟

۱۰ بهمن ۱۳۸۸

سند ایران را به نام یک گروه خاص ننوشته‏اند! همه ایرانی هستیم

زیبایی ایران به همین تنوع فرهنگی، قومی و مذهبی آن است. نعمت و گنج بزرگی که باید ارزش و قدر آن را بدانیم و همه سعی و تلاش کنیم که ایران رنگارنگ باقی بماند. زیبایی زندگی در همین است. لازم نیست همه مثل هم باشیم. لازم نیست همه یک جور فکر کنند. لازم نیست برای وحدت و همدلی همه یکسان و یک شکل شویم.

آن چیزی که ما را سال‏ها در کنار هم نگه داشته است. پیوندهای انسانی، فرهنگی و تاریخی ما بوده است.

جامعه‏ای زنده می‏ماند، رشد می‏کند و نیرومند می‏شود که پلورالیسم/تنوع/تکثر در آن وجود داشته باشد. این تنوع شامل گروههای قومی، اجتماعی، فرهنگی، مذهبی، سیاسی و ... می‏شود. جامعه‏ای که در آن همه فرهنگ‏ها، عقاید و اندیشه‏ها حق حیات و زندگی داشته باشند. جامعه‏ای که دارای یک قانون انسانی و فراگیر باشد به طوری که همه در سایه آن احساس آرامش کنند و تبعیضی در کار نباشد. حقوق همه گروهها یکسان باشد. به گروههایی تحت نام اقلیت، ظلم و ستم نشود و همه فرهنگ‏ها دارای حقوق مساوی باشند.

این کشور متعلق به همه است. سند آن هم به نام هیچ فرد یا گروه خاصی نیست. همه ایرانی هستیم و باید کشورمان را با کمک هم بسازیم.

۲۸ دی ۱۳۸۸

چند ضرب المثل هزارگی (فارسی هزارگی)

خربوزه از خربوزه رنگ بال مونَه: خربزه از خربزه رنگ می‏گیرد.

کار کو دَاَندازَه، که از دست و پای نَندازَه: کار را با قاعده انجام بده، تا از دست و پا نیفتی.

ازره روزی از سنگ پیدا مونه: هزاره روزی خود را از سنگ پیدا می‏کند (حکایت از سخت کوشی هزاره‏ها).

تنگ آمد، دَ جنگ آمد: چون عرصه بر او تنگ شد (کارد به استخوان رسید)، ناگزیر کمر به جنگ بست.

آو طرف آوریز خو موره: آب به طرف آبریز خود می‏رود.

پیل هر چی مردنی بَشَه، دَ شکمشی یک زانو آوه: فیل هر چقدر هم مردنی باشد، در شکمش یک زانو آب موجود است.

شیشه که میده شد، تیزتر موشه: شیشه که شکسته شد، تیزتر می‏شود.

دیر آیه، درست آیه: دیر آید، درست آید.

منبع: هزاره‏های افغانستان - نویسنده: دکتر سید عسکر موسوی

۱۷ دی ۱۳۸۸

سهم او از زندگی و خاطرات کودکی فقط یک چیز بود: کتک خوردن!

دفتر خاطرات دوران کودکی او در تنبیه شدن، تحقیر و کتک خوردن خلاصه شده بود...

نامش مصطفی بود. روز اولی که پا به دبستان گذاشتم. با اولین کسی که دوست شدم، او بود. چون مظلوم، محجوب و پسر خوبی بود. سرشار از عاطفه، مهربانی و پاکدلی. در کلاس هم در یک نیمکت و کنار هم می‏نشستیم. مصطفی از لحاظ درسی خیلی ضعیف بود. همین موضوع تبدیل به بلای جان او شده بود. چون هیچ روزی برای او روز خوشی نبود.

زمان ما، تنبیه بدنی و کتک زدن بچه‏ها در مدارس امری عادی و حتی جزء جدا نشدنی اصول تربیتی! بود. ناظم مدرسه عشقش این بود که هر روز چوب، ترکه، خط کش یا شلنگ! جدیدی را به مدرسه آورده و بر روی بچه‏ها و به خصوص کسانی که به پوست کلفت معروف شده بودند، امتحان کند. ببیند کتک زدن با این وسیله ملس است یا نه؟ به او می‏چسبد و حال می‏دهد یا نه؟ اشک بچه‏ها را درخواهد آورد یا نه؟ معلمان هم هر کدام سبک و روش منحصر به فرد خود را داشتند. یکی سیلی می‏زد، دیگری خودکار یا مداد لای انگشتان دست می‏گذاشت و فشار می‏داد، آن یکی سیلی زدن‏هایش معروف بود و خلاصه هزار و یک جور روش مختلف.

مصطفی کودکی بود که از همه کتک می‏خورد. چون درسش ضعیف بود. خودش هم بچه رنجور و مریض احوالی بود. از معلم، ناظم و پدر بگیر تا همکلاسی‏ها و بچه‏های قلدر مدرسه. اصلاً انگار برای این پا به مدرسه گذاشته بود که کیسه بوکس! و وسیله تفریح دیگران شود. معلم خیلی سعی می‏کرد که او را کتک نزند، اما از ضعف شدید درسی او گاهی عصبانی می‏شد. گوشش را محکم می‏گرفت و می‏پیچاند و با همان حالت سر او را به تخته سیاه می‏کوبید. خود معلم هم به شدت ناراحت می‏شد، اما فکر می‏کرد این بهترین کار برای کمک به اوست. از کلاس اخراجش می‏کرد. ناظم هم تا چشمش به او در راهرو می‏افتاد. وسایل جدید تنبیه و کتک زدن را بر روی او امتحان می‏کرد. مصطفی گریه می‏کرد. گریه‏اش هم خیلی تلخ بود. چون گریه‏اش بی صدا بود. فقط اشک می‏ریخت.

وقتی زمان زنگ تفریح فرا می‏رسید. همان آش و همان کاسه برقرار بود. قلدرهای تمام کلاس‏ها سر او خراب می‏شدند. انگار گوشت قربانی بود. هر کسی چیزی نثار او می‏کرد. عده‏ای هم جمع می‏شدند و او را با القاب و صفاتی چون خنگ، احمق و دیوانه به تمسخر می‏گرفتند. عصبانی و ناراحت می‏شدم. با بچه‏ها دعوا می‏کردم. به خاطر مصطفی خیلی کتک زدم و کتک خوردم. مرتب به دفتر مدیر احضار می‏شدم. اما چون شاگرد درس خوان و زرنگی بودم، کسی با من کاری نداشت. فقط برای اینکه بقیه بچه‏ها هم تحریک به دعوا نشوند، جلوی چشم بقیه چند ضربه خط کش نثار دستان من هم می‏شد.

پدر مصطفی هم علاج کار او را در کتک زدن و به کار بردن کمربند می‏دانست. اما مادر تنها شخصی بود که مصطفی را درک می‏کرد. بارها به من می‏گفت: "پسرم! هوای بچه‏ام را داشته باش. تو تنها دوست و رفیق او هستی". من هم تمام سعی و تلاش خودم را می‏کردم. اما مصطفی روز به روز افسرده تر و ضعیفتر می‏شد.

معلم ما را از هم جدا کرد. من را در میز و نیمکت اول پیش بقیه بچه‏های درس خوان و شاگرد اول‏ها نشاند. مصطفی را میز آخر و پیش تنبل‏ها و قلچماق‏های کلاس. کار معلم اوضاع مصطفی را خرابتر کرد. چون حالا گیر کسانی افتاده بود که عشقشان تفریح با او بود.

ما سال به سال به پایه‏های بالاتر می‏رفتیم. اما مصطفی درجا می‏زد. وقتی ما کلاس سوم او بودیم، او هنوز کلاس اولی بود. وقتی ما به کلاس پنجم رسیدیم، او کلاس دومی بود. امتحانات نهایی کلاس پنجم به پایان رسید. همه از هم جدا شدیم. دیگر مصطفی را ندیدم، تا اینکه...

در دوران راهنمایی هوس کردم به دوستان و رفقای دوران دبستان سر زده و حال ایشان را جویا شوم. اول از همه رفتم سراغ خانه مصطفی. زنگ خانه را فشار دادم. مادرش از داخل حیاط صدا زد و پرسید: "کیه؟". گفتم:"فلانی، دوست مصطفی". مادر در را باز کرد. من را که دید، زد زیر گریه. خیلی نگران شدم. مادر با همان حال من را به داخل اتاق مصطفی هدایت کرد. مصطفی را دیدم. در رختخوابش دراز کشیده بود و با چشمانش به سقف اتاق نگاه می‏کرد. حضور من هم در اتاق برایش بی معنی بود. هر چی صدایش زدم، انگار نه انگار. مثل یک سنگ بی روح و بی احساس شده بود. قضیه را از مادر جویا شد. مادر با بغض گفت: "همان سالی که شما همکلاسی‏ها و همدوره‏ای‏های مصطفی، کلاس پنجم را تمام کرده و به مدرسه راهنمایی رفتید. مصطفی از شدت فشار و کتک‏های خورده شده راهی بیمارستان روانی شد. از آن زمان هم نه حرفی می‏زند، نه کار دیگری انجام می‏دهد. فقط خیره به سقف اتاق یا گوشه‏ای از آن نگاه می‏کند."

با شنیدن این حرف‏ها دنیا روی سرم خراب شد. مصطفی را در آغوش گرفتم. او را بوسیدم و گریه کردم... سالیان زیادی از آن ماجرا گذشته است. اما تصویر مصطفی همیشه در ذهن من است. چون کودکی بود که زندگیش با نادانی و جهل دیگران خراب شد. او مظلوم و بی‏گناه بود. او قربانی همه شد. دیگرانی که فکر می‏کردند دارند به او کمک می‏کنند و مثلاً او را تربیت! اما فقط زندگی او را به باد دادند. در حالی که اصلاً حق این کار را نداشتند. چون زندگی او مال خودش بود. مثل همه انسان‏ها. زندگی مصطفی همین بود. تصویر او از زندگی همین بود و بس: کتک خوردن، تنبیه و تحقیر. چون او مثل دیگران نبود.

۱۵ دی ۱۳۸۸

آن شب سرد و برفی زمستان، التماس‏های پسرک و نگاه بی‏تفاوت مردم

ما را چه شده است؟ کجاست آن چیزی که باید باشد؟... چه بر سر آن پسرک آدامس فروش آمد؟...

پایان ترم بود. مطابق معمول همه دانشجویان به جنب و جوش و تکاپو افتاده بودند. همه درسخوان شده و مشغول انجام پروژه‏ها و تحقیقات عقب افتاده یا انجام نداده خود بودند. روزی با دوستان خودم قرار گذاشتنم که از کله سحر تا بوق سگ دانشگاه! (زمان تعطیلی دانشگاه) به سالن مطالعه دانشکده رفته و مثلاً درس خوانده (در واقعیت و عمل یعنی با هم حرف بزنیم!) و به کارهایمان برسیم.

زمستان سردی بود. برف همه جای شهر را پوشانده بود. صبح خروس خوان رفتم دانشگاه. نگهبان کتابخانه در حالت خواب و بیداری بود. با هم دوست بودیم. صدایش زدم.با چشمانی خواب آلود در را باز کرد و من رفتم سنگر را برای حضور دوستان آماده کردم. به اصطلاح منطقه مورد نظر را قرق کردم تا فرد دیگری آنجا نیاید. کم کم سر و کله بقیه دانشجویان هم پیدا شد. دوستانم هم بر حسب زمان و ساعت خوابشان به ترتیب وارد سالن مطالعه می‏شدند. بهرحال تا ظهر همه آمدند و به کار خود مشغول شدیم.

تا حدود ساعت هشت و نه شب مشغول بودیم. دیگر داد آقای نگهبان هم درآمد. از هم خداحافظی کردیم. به سمت خانه رهسپار شدم. برف به آرامی می‏بارید و من هم که حسابی از لحاظ لباس مجهز بودم، به آرامی به سمت ایستگاه اتوبوس در حال حرکت بودم. دو بلیت پاره پوره در جیبم بود و اگر آن دو بلیت اتوبوس را هم از دست می‏دادم. باید آن شب را پیاده تا خانه می‏رفتم.

به ایستگاه اتوبوس رسیدم. خیلی شلوغ بود. چون به دلیل شرایط خیابان‏ها اتوبوس‏ها دیرتر می‏آمدند، در نتیجه مردم بیشتری در ایستگاه منتظر بودند. من هم رفتم و در گوشه‏ای به آرزوی آمدن اتوبوس منتظر ایستادم.

در ایستگاه اتوبوس که بودم. صدای التماس پسرک دست فروشی را شنیدم. آدامس می‏فروخت. ولی کو خریدار. پسرک یک ژاکت ساده و نازک پوشیده بود. کفش‏هایش هم بیشتر شبیه دمپایی بودند. آقایان او را به سمت خانم‏ها هدایت می‏کردند و می‏گفتند: "خانم‏ها، اهل آدامس هستند. برو پیش اونا. حتماً ازت یک بسته خواهند خرید." پسر بچه نا امیدانه به سمت بانوان رفت. اما ایشان هم به جای خرید آدامس، فقط از او آمار می‏خواستند. مثلاً سوال‏هایی مثل: "چند سالت است؟"، "پدر و مادرت کجا هستند؟ پدر و مادر نداری که تا این موقع شب در خیابان پلاسی؟!؟!" و ... اشک در چشمان پسر حلقه زده بود. خیلی دلم گرفته بود. دوست داشتم پولی در جیبم بود و همه بسته‏های آدامس پسر بچه را می‏خریدم. اما من بودم و تنها دو بلیت. سرم را از شدت شرم و خجالت پایین انداخته بودم.

در همین هنگام چند جوان آمدند. مشخص بود که خیابان‏ها را متر می‏کردند. پسر را دیدند و شروع کردند به آزار و اذیت او. از نظر خودشان شوخی می‏کردند! قول خرید چند بسته آدامس را به او دادند. اما در نهایت فقط چند سیلی و تیپا (اردنگی) تقدیم او کردند. مردم هم انگار نه انگار. اتوبوس برایشان از یک انسان مهمتر بود. پسر بچه بر روی زمین افتاد. بسته‏های آدامس هم پخش بر روی زمین شد. گریه می‏کرد و با دستان کوچک و لرزان خود، بسته‏ها را به سختی جمع می‏کرد. هر چه بیشتر می‏گذشت، از خودم و دیگران بیشتر بدم می‏آمد.

اتوبوس مورد نظر من رسید. خلوت بود و جایی برای نشستن پیدا می‏شد. سریع سوار شدم. چون می‏خواستم فرار کنم. دیگر دوست نداشتم آنجا بمانم. از پنجره یخ زده و مه گرفته اتوبوس نگاهی به بیرون انداختم. پسرک دست فروش لرزان و خیس هنوز به دنبال مشتری بود. مردم هم غرق رویاها و مشکلات خود. دور شدم. ولی هنوز در فکر این بودم که اگر آن پسر بچه نتواند چند بسته آدامس بفروشد، چه بر سرش خواهد آمد؟