ما را چه شده است؟ کجاست آن چیزی که باید باشد؟... چه بر سر آن پسرک آدامس فروش آمد؟...
پایان ترم بود. مطابق معمول همه دانشجویان به جنب و جوش و تکاپو افتاده بودند. همه درسخوان شده و مشغول انجام پروژهها و تحقیقات عقب افتاده یا انجام نداده خود بودند. روزی با دوستان خودم قرار گذاشتنم که از کله سحر تا بوق سگ دانشگاه! (زمان تعطیلی دانشگاه) به سالن مطالعه دانشکده رفته و مثلاً درس خوانده (در واقعیت و عمل یعنی با هم حرف بزنیم!) و به کارهایمان برسیم.
زمستان سردی بود. برف همه جای شهر را پوشانده بود. صبح خروس خوان رفتم دانشگاه. نگهبان کتابخانه در حالت خواب و بیداری بود. با هم دوست بودیم. صدایش زدم.با چشمانی خواب آلود در را باز کرد و من رفتم سنگر را برای حضور دوستان آماده کردم. به اصطلاح منطقه مورد نظر را قرق کردم تا فرد دیگری آنجا نیاید. کم کم سر و کله بقیه دانشجویان هم پیدا شد. دوستانم هم بر حسب زمان و ساعت خوابشان به ترتیب وارد سالن مطالعه میشدند. بهرحال تا ظهر همه آمدند و به کار خود مشغول شدیم.
تا حدود ساعت هشت و نه شب مشغول بودیم. دیگر داد آقای نگهبان هم درآمد. از هم خداحافظی کردیم. به سمت خانه رهسپار شدم. برف به آرامی میبارید و من هم که حسابی از لحاظ لباس مجهز بودم، به آرامی به سمت ایستگاه اتوبوس در حال حرکت بودم. دو بلیت پاره پوره در جیبم بود و اگر آن دو بلیت اتوبوس را هم از دست میدادم. باید آن شب را پیاده تا خانه میرفتم.
به ایستگاه اتوبوس رسیدم. خیلی شلوغ بود. چون به دلیل شرایط خیابانها اتوبوسها دیرتر میآمدند، در نتیجه مردم بیشتری در ایستگاه منتظر بودند. من هم رفتم و در گوشهای به آرزوی آمدن اتوبوس منتظر ایستادم.
در ایستگاه اتوبوس که بودم. صدای التماس پسرک دست فروشی را شنیدم. آدامس میفروخت. ولی کو خریدار. پسرک یک ژاکت ساده و نازک پوشیده بود. کفشهایش هم بیشتر شبیه دمپایی بودند. آقایان او را به سمت خانمها هدایت میکردند و میگفتند: "خانمها، اهل آدامس هستند. برو پیش اونا. حتماً ازت یک بسته خواهند خرید." پسر بچه نا امیدانه به سمت بانوان رفت. اما ایشان هم به جای خرید آدامس، فقط از او آمار میخواستند. مثلاً سوالهایی مثل: "چند سالت است؟"، "پدر و مادرت کجا هستند؟ پدر و مادر نداری که تا این موقع شب در خیابان پلاسی؟!؟!" و ... اشک در چشمان پسر حلقه زده بود. خیلی دلم گرفته بود. دوست داشتم پولی در جیبم بود و همه بستههای آدامس پسر بچه را میخریدم. اما من بودم و تنها دو بلیت. سرم را از شدت شرم و خجالت پایین انداخته بودم.
در همین هنگام چند جوان آمدند. مشخص بود که خیابانها را متر میکردند. پسر را دیدند و شروع کردند به آزار و اذیت او. از نظر خودشان شوخی میکردند! قول خرید چند بسته آدامس را به او دادند. اما در نهایت فقط چند سیلی و تیپا (اردنگی) تقدیم او کردند. مردم هم انگار نه انگار. اتوبوس برایشان از یک انسان مهمتر بود. پسر بچه بر روی زمین افتاد. بستههای آدامس هم پخش بر روی زمین شد. گریه میکرد و با دستان کوچک و لرزان خود، بستهها را به سختی جمع میکرد. هر چه بیشتر میگذشت، از خودم و دیگران بیشتر بدم میآمد.
اتوبوس مورد نظر من رسید. خلوت بود و جایی برای نشستن پیدا میشد. سریع سوار شدم. چون میخواستم فرار کنم. دیگر دوست نداشتم آنجا بمانم. از پنجره یخ زده و مه گرفته اتوبوس نگاهی به بیرون انداختم. پسرک دست فروش لرزان و خیس هنوز به دنبال مشتری بود. مردم هم غرق رویاها و مشکلات خود. دور شدم. ولی هنوز در فکر این بودم که اگر آن پسر بچه نتواند چند بسته آدامس بفروشد، چه بر سرش خواهد آمد؟
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۴ نظر:
چرا نرفتی کمکش کنی که آدامساشو جمع کنه؟ یا مثلا یکم از اونهمه لباستو (مثلا کاپشنتو) بهش ندادی؟
زود هم رفتی سوار اتوبوس شدی که فرار کنی؟ از چی؟ از اینکه این کارا رو نکردی؟ یا اتوبوس برات خیلی مهم بود؟
ببخشید. یکمی احساساتی شدم، تندی کردم.
سلام
بی مقدمه میرم سر اصل مطلب .
اول عنوان مطلبت آورده ای ( آن ) ٰ آیا فکر می کنی در حال حاضر یا بهتر بگم همین الان هم چنین تصاویری را نمی شود در سطح شهر دید .چرا که نه بیشنر و بیشتر هم می شود دید .دیگه اون زمان ها گذشته که مردم به هم کمک می کردن .البته منظورم پول به گدا دادن نیست .مردم دیگه خیلی وقت که دیگه نسبت به هم بی تفاوت شده اند .کم پسر بچه هایی نیستند که به خاطر فقر و گرسنگی دست به خلاف می زنند . و گم دخترانی نیستند که به خاطر فقر و نداری به فحشا تن در می دهند . آن هم کجا در مملکتی که دم از اسلام ناب محمدی و عدالت و مردم دوستی می زنند .آین ها به خاطر اینه که علما به جای رفتار درست مشغول صیغه و رسیدگی به تجارت شکر و لاسیک و غیره هستند .
نو هم چون ÷ول تو جیبت نبوده فکر میکردی دوست داری همه ی ادامسا شو بخری . اگه داشتی تو هم نمیخریدی . باور کن
دوستان عزیز، من هم در آن شرایط احساساتی شده بودم و قادر به تصمیم گیری درست نبودم. قبول دارم که من هم مقصر بودم. به همان اندازه دیگران. قصدم بیان این مطلب بود که همه مقصر هستیم. بی تفاوت بودن نسبت به همنوع بدترین کار ممکن است.
ارسال یک نظر