زیبایی ایران به همین تنوع فرهنگی، قومی و مذهبی آن است. نعمت و گنج بزرگی که باید ارزش و قدر آن را بدانیم و همه سعی و تلاش کنیم که ایران رنگارنگ باقی بماند. زیبایی زندگی در همین است. لازم نیست همه مثل هم باشیم. لازم نیست همه یک جور فکر کنند. لازم نیست برای وحدت و همدلی همه یکسان و یک شکل شویم.
آن چیزی که ما را سالها در کنار هم نگه داشته است. پیوندهای انسانی، فرهنگی و تاریخی ما بوده است.
جامعهای زنده میماند، رشد میکند و نیرومند میشود که پلورالیسم/تنوع/تکثر در آن وجود داشته باشد. این تنوع شامل گروههای قومی، اجتماعی، فرهنگی، مذهبی، سیاسی و ... میشود. جامعهای که در آن همه فرهنگها، عقاید و اندیشهها حق حیات و زندگی داشته باشند. جامعهای که دارای یک قانون انسانی و فراگیر باشد به طوری که همه در سایه آن احساس آرامش کنند و تبعیضی در کار نباشد. حقوق همه گروهها یکسان باشد. به گروههایی تحت نام اقلیت، ظلم و ستم نشود و همه فرهنگها دارای حقوق مساوی باشند.
این کشور متعلق به همه است. سند آن هم به نام هیچ فرد یا گروه خاصی نیست. همه ایرانی هستیم و باید کشورمان را با کمک هم بسازیم.
۲۸ دی ۱۳۸۸
چند ضرب المثل هزارگی (فارسی هزارگی)
خربوزه از خربوزه رنگ بال مونَه: خربزه از خربزه رنگ میگیرد.
کار کو دَاَندازَه، که از دست و پای نَندازَه: کار را با قاعده انجام بده، تا از دست و پا نیفتی.
ازره روزی از سنگ پیدا مونه: هزاره روزی خود را از سنگ پیدا میکند (حکایت از سخت کوشی هزارهها).
تنگ آمد، دَ جنگ آمد: چون عرصه بر او تنگ شد (کارد به استخوان رسید)، ناگزیر کمر به جنگ بست.
آو طرف آوریز خو موره: آب به طرف آبریز خود میرود.
پیل هر چی مردنی بَشَه، دَ شکمشی یک زانو آوه: فیل هر چقدر هم مردنی باشد، در شکمش یک زانو آب موجود است.
شیشه که میده شد، تیزتر موشه: شیشه که شکسته شد، تیزتر میشود.
دیر آیه، درست آیه: دیر آید، درست آید.
منبع: هزارههای افغانستان - نویسنده: دکتر سید عسکر موسوی
کار کو دَاَندازَه، که از دست و پای نَندازَه: کار را با قاعده انجام بده، تا از دست و پا نیفتی.
ازره روزی از سنگ پیدا مونه: هزاره روزی خود را از سنگ پیدا میکند (حکایت از سخت کوشی هزارهها).
تنگ آمد، دَ جنگ آمد: چون عرصه بر او تنگ شد (کارد به استخوان رسید)، ناگزیر کمر به جنگ بست.
آو طرف آوریز خو موره: آب به طرف آبریز خود میرود.
پیل هر چی مردنی بَشَه، دَ شکمشی یک زانو آوه: فیل هر چقدر هم مردنی باشد، در شکمش یک زانو آب موجود است.
شیشه که میده شد، تیزتر موشه: شیشه که شکسته شد، تیزتر میشود.
دیر آیه، درست آیه: دیر آید، درست آید.
منبع: هزارههای افغانستان - نویسنده: دکتر سید عسکر موسوی
برچسبها:
خاوری,
زبان پارسی,
زبان فارسی,
ضرب المثل,
ضرب المثل هزارگی,
فارسی هزارگی,
فرهنگ,
فرهنگ هزاره,
هزارگی,
هزاره
۱۷ دی ۱۳۸۸
سهم او از زندگی و خاطرات کودکی فقط یک چیز بود: کتک خوردن!
دفتر خاطرات دوران کودکی او در تنبیه شدن، تحقیر و کتک خوردن خلاصه شده بود...
نامش مصطفی بود. روز اولی که پا به دبستان گذاشتم. با اولین کسی که دوست شدم، او بود. چون مظلوم، محجوب و پسر خوبی بود. سرشار از عاطفه، مهربانی و پاکدلی. در کلاس هم در یک نیمکت و کنار هم مینشستیم. مصطفی از لحاظ درسی خیلی ضعیف بود. همین موضوع تبدیل به بلای جان او شده بود. چون هیچ روزی برای او روز خوشی نبود.
زمان ما، تنبیه بدنی و کتک زدن بچهها در مدارس امری عادی و حتی جزء جدا نشدنی اصول تربیتی! بود. ناظم مدرسه عشقش این بود که هر روز چوب، ترکه، خط کش یا شلنگ! جدیدی را به مدرسه آورده و بر روی بچهها و به خصوص کسانی که به پوست کلفت معروف شده بودند، امتحان کند. ببیند کتک زدن با این وسیله ملس است یا نه؟ به او میچسبد و حال میدهد یا نه؟ اشک بچهها را درخواهد آورد یا نه؟ معلمان هم هر کدام سبک و روش منحصر به فرد خود را داشتند. یکی سیلی میزد، دیگری خودکار یا مداد لای انگشتان دست میگذاشت و فشار میداد، آن یکی سیلی زدنهایش معروف بود و خلاصه هزار و یک جور روش مختلف.
مصطفی کودکی بود که از همه کتک میخورد. چون درسش ضعیف بود. خودش هم بچه رنجور و مریض احوالی بود. از معلم، ناظم و پدر بگیر تا همکلاسیها و بچههای قلدر مدرسه. اصلاً انگار برای این پا به مدرسه گذاشته بود که کیسه بوکس! و وسیله تفریح دیگران شود. معلم خیلی سعی میکرد که او را کتک نزند، اما از ضعف شدید درسی او گاهی عصبانی میشد. گوشش را محکم میگرفت و میپیچاند و با همان حالت سر او را به تخته سیاه میکوبید. خود معلم هم به شدت ناراحت میشد، اما فکر میکرد این بهترین کار برای کمک به اوست. از کلاس اخراجش میکرد. ناظم هم تا چشمش به او در راهرو میافتاد. وسایل جدید تنبیه و کتک زدن را بر روی او امتحان میکرد. مصطفی گریه میکرد. گریهاش هم خیلی تلخ بود. چون گریهاش بی صدا بود. فقط اشک میریخت.
وقتی زمان زنگ تفریح فرا میرسید. همان آش و همان کاسه برقرار بود. قلدرهای تمام کلاسها سر او خراب میشدند. انگار گوشت قربانی بود. هر کسی چیزی نثار او میکرد. عدهای هم جمع میشدند و او را با القاب و صفاتی چون خنگ، احمق و دیوانه به تمسخر میگرفتند. عصبانی و ناراحت میشدم. با بچهها دعوا میکردم. به خاطر مصطفی خیلی کتک زدم و کتک خوردم. مرتب به دفتر مدیر احضار میشدم. اما چون شاگرد درس خوان و زرنگی بودم، کسی با من کاری نداشت. فقط برای اینکه بقیه بچهها هم تحریک به دعوا نشوند، جلوی چشم بقیه چند ضربه خط کش نثار دستان من هم میشد.
پدر مصطفی هم علاج کار او را در کتک زدن و به کار بردن کمربند میدانست. اما مادر تنها شخصی بود که مصطفی را درک میکرد. بارها به من میگفت: "پسرم! هوای بچهام را داشته باش. تو تنها دوست و رفیق او هستی". من هم تمام سعی و تلاش خودم را میکردم. اما مصطفی روز به روز افسرده تر و ضعیفتر میشد.
معلم ما را از هم جدا کرد. من را در میز و نیمکت اول پیش بقیه بچههای درس خوان و شاگرد اولها نشاند. مصطفی را میز آخر و پیش تنبلها و قلچماقهای کلاس. کار معلم اوضاع مصطفی را خرابتر کرد. چون حالا گیر کسانی افتاده بود که عشقشان تفریح با او بود.
ما سال به سال به پایههای بالاتر میرفتیم. اما مصطفی درجا میزد. وقتی ما کلاس سوم او بودیم، او هنوز کلاس اولی بود. وقتی ما به کلاس پنجم رسیدیم، او کلاس دومی بود. امتحانات نهایی کلاس پنجم به پایان رسید. همه از هم جدا شدیم. دیگر مصطفی را ندیدم، تا اینکه...
در دوران راهنمایی هوس کردم به دوستان و رفقای دوران دبستان سر زده و حال ایشان را جویا شوم. اول از همه رفتم سراغ خانه مصطفی. زنگ خانه را فشار دادم. مادرش از داخل حیاط صدا زد و پرسید: "کیه؟". گفتم:"فلانی، دوست مصطفی". مادر در را باز کرد. من را که دید، زد زیر گریه. خیلی نگران شدم. مادر با همان حال من را به داخل اتاق مصطفی هدایت کرد. مصطفی را دیدم. در رختخوابش دراز کشیده بود و با چشمانش به سقف اتاق نگاه میکرد. حضور من هم در اتاق برایش بی معنی بود. هر چی صدایش زدم، انگار نه انگار. مثل یک سنگ بی روح و بی احساس شده بود. قضیه را از مادر جویا شد. مادر با بغض گفت: "همان سالی که شما همکلاسیها و همدورهایهای مصطفی، کلاس پنجم را تمام کرده و به مدرسه راهنمایی رفتید. مصطفی از شدت فشار و کتکهای خورده شده راهی بیمارستان روانی شد. از آن زمان هم نه حرفی میزند، نه کار دیگری انجام میدهد. فقط خیره به سقف اتاق یا گوشهای از آن نگاه میکند."
با شنیدن این حرفها دنیا روی سرم خراب شد. مصطفی را در آغوش گرفتم. او را بوسیدم و گریه کردم... سالیان زیادی از آن ماجرا گذشته است. اما تصویر مصطفی همیشه در ذهن من است. چون کودکی بود که زندگیش با نادانی و جهل دیگران خراب شد. او مظلوم و بیگناه بود. او قربانی همه شد. دیگرانی که فکر میکردند دارند به او کمک میکنند و مثلاً او را تربیت! اما فقط زندگی او را به باد دادند. در حالی که اصلاً حق این کار را نداشتند. چون زندگی او مال خودش بود. مثل همه انسانها. زندگی مصطفی همین بود. تصویر او از زندگی همین بود و بس: کتک خوردن، تنبیه و تحقیر. چون او مثل دیگران نبود.
نامش مصطفی بود. روز اولی که پا به دبستان گذاشتم. با اولین کسی که دوست شدم، او بود. چون مظلوم، محجوب و پسر خوبی بود. سرشار از عاطفه، مهربانی و پاکدلی. در کلاس هم در یک نیمکت و کنار هم مینشستیم. مصطفی از لحاظ درسی خیلی ضعیف بود. همین موضوع تبدیل به بلای جان او شده بود. چون هیچ روزی برای او روز خوشی نبود.
زمان ما، تنبیه بدنی و کتک زدن بچهها در مدارس امری عادی و حتی جزء جدا نشدنی اصول تربیتی! بود. ناظم مدرسه عشقش این بود که هر روز چوب، ترکه، خط کش یا شلنگ! جدیدی را به مدرسه آورده و بر روی بچهها و به خصوص کسانی که به پوست کلفت معروف شده بودند، امتحان کند. ببیند کتک زدن با این وسیله ملس است یا نه؟ به او میچسبد و حال میدهد یا نه؟ اشک بچهها را درخواهد آورد یا نه؟ معلمان هم هر کدام سبک و روش منحصر به فرد خود را داشتند. یکی سیلی میزد، دیگری خودکار یا مداد لای انگشتان دست میگذاشت و فشار میداد، آن یکی سیلی زدنهایش معروف بود و خلاصه هزار و یک جور روش مختلف.
مصطفی کودکی بود که از همه کتک میخورد. چون درسش ضعیف بود. خودش هم بچه رنجور و مریض احوالی بود. از معلم، ناظم و پدر بگیر تا همکلاسیها و بچههای قلدر مدرسه. اصلاً انگار برای این پا به مدرسه گذاشته بود که کیسه بوکس! و وسیله تفریح دیگران شود. معلم خیلی سعی میکرد که او را کتک نزند، اما از ضعف شدید درسی او گاهی عصبانی میشد. گوشش را محکم میگرفت و میپیچاند و با همان حالت سر او را به تخته سیاه میکوبید. خود معلم هم به شدت ناراحت میشد، اما فکر میکرد این بهترین کار برای کمک به اوست. از کلاس اخراجش میکرد. ناظم هم تا چشمش به او در راهرو میافتاد. وسایل جدید تنبیه و کتک زدن را بر روی او امتحان میکرد. مصطفی گریه میکرد. گریهاش هم خیلی تلخ بود. چون گریهاش بی صدا بود. فقط اشک میریخت.
وقتی زمان زنگ تفریح فرا میرسید. همان آش و همان کاسه برقرار بود. قلدرهای تمام کلاسها سر او خراب میشدند. انگار گوشت قربانی بود. هر کسی چیزی نثار او میکرد. عدهای هم جمع میشدند و او را با القاب و صفاتی چون خنگ، احمق و دیوانه به تمسخر میگرفتند. عصبانی و ناراحت میشدم. با بچهها دعوا میکردم. به خاطر مصطفی خیلی کتک زدم و کتک خوردم. مرتب به دفتر مدیر احضار میشدم. اما چون شاگرد درس خوان و زرنگی بودم، کسی با من کاری نداشت. فقط برای اینکه بقیه بچهها هم تحریک به دعوا نشوند، جلوی چشم بقیه چند ضربه خط کش نثار دستان من هم میشد.
پدر مصطفی هم علاج کار او را در کتک زدن و به کار بردن کمربند میدانست. اما مادر تنها شخصی بود که مصطفی را درک میکرد. بارها به من میگفت: "پسرم! هوای بچهام را داشته باش. تو تنها دوست و رفیق او هستی". من هم تمام سعی و تلاش خودم را میکردم. اما مصطفی روز به روز افسرده تر و ضعیفتر میشد.
معلم ما را از هم جدا کرد. من را در میز و نیمکت اول پیش بقیه بچههای درس خوان و شاگرد اولها نشاند. مصطفی را میز آخر و پیش تنبلها و قلچماقهای کلاس. کار معلم اوضاع مصطفی را خرابتر کرد. چون حالا گیر کسانی افتاده بود که عشقشان تفریح با او بود.
ما سال به سال به پایههای بالاتر میرفتیم. اما مصطفی درجا میزد. وقتی ما کلاس سوم او بودیم، او هنوز کلاس اولی بود. وقتی ما به کلاس پنجم رسیدیم، او کلاس دومی بود. امتحانات نهایی کلاس پنجم به پایان رسید. همه از هم جدا شدیم. دیگر مصطفی را ندیدم، تا اینکه...
در دوران راهنمایی هوس کردم به دوستان و رفقای دوران دبستان سر زده و حال ایشان را جویا شوم. اول از همه رفتم سراغ خانه مصطفی. زنگ خانه را فشار دادم. مادرش از داخل حیاط صدا زد و پرسید: "کیه؟". گفتم:"فلانی، دوست مصطفی". مادر در را باز کرد. من را که دید، زد زیر گریه. خیلی نگران شدم. مادر با همان حال من را به داخل اتاق مصطفی هدایت کرد. مصطفی را دیدم. در رختخوابش دراز کشیده بود و با چشمانش به سقف اتاق نگاه میکرد. حضور من هم در اتاق برایش بی معنی بود. هر چی صدایش زدم، انگار نه انگار. مثل یک سنگ بی روح و بی احساس شده بود. قضیه را از مادر جویا شد. مادر با بغض گفت: "همان سالی که شما همکلاسیها و همدورهایهای مصطفی، کلاس پنجم را تمام کرده و به مدرسه راهنمایی رفتید. مصطفی از شدت فشار و کتکهای خورده شده راهی بیمارستان روانی شد. از آن زمان هم نه حرفی میزند، نه کار دیگری انجام میدهد. فقط خیره به سقف اتاق یا گوشهای از آن نگاه میکند."
با شنیدن این حرفها دنیا روی سرم خراب شد. مصطفی را در آغوش گرفتم. او را بوسیدم و گریه کردم... سالیان زیادی از آن ماجرا گذشته است. اما تصویر مصطفی همیشه در ذهن من است. چون کودکی بود که زندگیش با نادانی و جهل دیگران خراب شد. او مظلوم و بیگناه بود. او قربانی همه شد. دیگرانی که فکر میکردند دارند به او کمک میکنند و مثلاً او را تربیت! اما فقط زندگی او را به باد دادند. در حالی که اصلاً حق این کار را نداشتند. چون زندگی او مال خودش بود. مثل همه انسانها. زندگی مصطفی همین بود. تصویر او از زندگی همین بود و بس: کتک خوردن، تنبیه و تحقیر. چون او مثل دیگران نبود.
۱۵ دی ۱۳۸۸
آن شب سرد و برفی زمستان، التماسهای پسرک و نگاه بیتفاوت مردم
ما را چه شده است؟ کجاست آن چیزی که باید باشد؟... چه بر سر آن پسرک آدامس فروش آمد؟...
پایان ترم بود. مطابق معمول همه دانشجویان به جنب و جوش و تکاپو افتاده بودند. همه درسخوان شده و مشغول انجام پروژهها و تحقیقات عقب افتاده یا انجام نداده خود بودند. روزی با دوستان خودم قرار گذاشتنم که از کله سحر تا بوق سگ دانشگاه! (زمان تعطیلی دانشگاه) به سالن مطالعه دانشکده رفته و مثلاً درس خوانده (در واقعیت و عمل یعنی با هم حرف بزنیم!) و به کارهایمان برسیم.
زمستان سردی بود. برف همه جای شهر را پوشانده بود. صبح خروس خوان رفتم دانشگاه. نگهبان کتابخانه در حالت خواب و بیداری بود. با هم دوست بودیم. صدایش زدم.با چشمانی خواب آلود در را باز کرد و من رفتم سنگر را برای حضور دوستان آماده کردم. به اصطلاح منطقه مورد نظر را قرق کردم تا فرد دیگری آنجا نیاید. کم کم سر و کله بقیه دانشجویان هم پیدا شد. دوستانم هم بر حسب زمان و ساعت خوابشان به ترتیب وارد سالن مطالعه میشدند. بهرحال تا ظهر همه آمدند و به کار خود مشغول شدیم.
تا حدود ساعت هشت و نه شب مشغول بودیم. دیگر داد آقای نگهبان هم درآمد. از هم خداحافظی کردیم. به سمت خانه رهسپار شدم. برف به آرامی میبارید و من هم که حسابی از لحاظ لباس مجهز بودم، به آرامی به سمت ایستگاه اتوبوس در حال حرکت بودم. دو بلیت پاره پوره در جیبم بود و اگر آن دو بلیت اتوبوس را هم از دست میدادم. باید آن شب را پیاده تا خانه میرفتم.
به ایستگاه اتوبوس رسیدم. خیلی شلوغ بود. چون به دلیل شرایط خیابانها اتوبوسها دیرتر میآمدند، در نتیجه مردم بیشتری در ایستگاه منتظر بودند. من هم رفتم و در گوشهای به آرزوی آمدن اتوبوس منتظر ایستادم.
در ایستگاه اتوبوس که بودم. صدای التماس پسرک دست فروشی را شنیدم. آدامس میفروخت. ولی کو خریدار. پسرک یک ژاکت ساده و نازک پوشیده بود. کفشهایش هم بیشتر شبیه دمپایی بودند. آقایان او را به سمت خانمها هدایت میکردند و میگفتند: "خانمها، اهل آدامس هستند. برو پیش اونا. حتماً ازت یک بسته خواهند خرید." پسر بچه نا امیدانه به سمت بانوان رفت. اما ایشان هم به جای خرید آدامس، فقط از او آمار میخواستند. مثلاً سوالهایی مثل: "چند سالت است؟"، "پدر و مادرت کجا هستند؟ پدر و مادر نداری که تا این موقع شب در خیابان پلاسی؟!؟!" و ... اشک در چشمان پسر حلقه زده بود. خیلی دلم گرفته بود. دوست داشتم پولی در جیبم بود و همه بستههای آدامس پسر بچه را میخریدم. اما من بودم و تنها دو بلیت. سرم را از شدت شرم و خجالت پایین انداخته بودم.
در همین هنگام چند جوان آمدند. مشخص بود که خیابانها را متر میکردند. پسر را دیدند و شروع کردند به آزار و اذیت او. از نظر خودشان شوخی میکردند! قول خرید چند بسته آدامس را به او دادند. اما در نهایت فقط چند سیلی و تیپا (اردنگی) تقدیم او کردند. مردم هم انگار نه انگار. اتوبوس برایشان از یک انسان مهمتر بود. پسر بچه بر روی زمین افتاد. بستههای آدامس هم پخش بر روی زمین شد. گریه میکرد و با دستان کوچک و لرزان خود، بستهها را به سختی جمع میکرد. هر چه بیشتر میگذشت، از خودم و دیگران بیشتر بدم میآمد.
اتوبوس مورد نظر من رسید. خلوت بود و جایی برای نشستن پیدا میشد. سریع سوار شدم. چون میخواستم فرار کنم. دیگر دوست نداشتم آنجا بمانم. از پنجره یخ زده و مه گرفته اتوبوس نگاهی به بیرون انداختم. پسرک دست فروش لرزان و خیس هنوز به دنبال مشتری بود. مردم هم غرق رویاها و مشکلات خود. دور شدم. ولی هنوز در فکر این بودم که اگر آن پسر بچه نتواند چند بسته آدامس بفروشد، چه بر سرش خواهد آمد؟
پایان ترم بود. مطابق معمول همه دانشجویان به جنب و جوش و تکاپو افتاده بودند. همه درسخوان شده و مشغول انجام پروژهها و تحقیقات عقب افتاده یا انجام نداده خود بودند. روزی با دوستان خودم قرار گذاشتنم که از کله سحر تا بوق سگ دانشگاه! (زمان تعطیلی دانشگاه) به سالن مطالعه دانشکده رفته و مثلاً درس خوانده (در واقعیت و عمل یعنی با هم حرف بزنیم!) و به کارهایمان برسیم.
زمستان سردی بود. برف همه جای شهر را پوشانده بود. صبح خروس خوان رفتم دانشگاه. نگهبان کتابخانه در حالت خواب و بیداری بود. با هم دوست بودیم. صدایش زدم.با چشمانی خواب آلود در را باز کرد و من رفتم سنگر را برای حضور دوستان آماده کردم. به اصطلاح منطقه مورد نظر را قرق کردم تا فرد دیگری آنجا نیاید. کم کم سر و کله بقیه دانشجویان هم پیدا شد. دوستانم هم بر حسب زمان و ساعت خوابشان به ترتیب وارد سالن مطالعه میشدند. بهرحال تا ظهر همه آمدند و به کار خود مشغول شدیم.
تا حدود ساعت هشت و نه شب مشغول بودیم. دیگر داد آقای نگهبان هم درآمد. از هم خداحافظی کردیم. به سمت خانه رهسپار شدم. برف به آرامی میبارید و من هم که حسابی از لحاظ لباس مجهز بودم، به آرامی به سمت ایستگاه اتوبوس در حال حرکت بودم. دو بلیت پاره پوره در جیبم بود و اگر آن دو بلیت اتوبوس را هم از دست میدادم. باید آن شب را پیاده تا خانه میرفتم.
به ایستگاه اتوبوس رسیدم. خیلی شلوغ بود. چون به دلیل شرایط خیابانها اتوبوسها دیرتر میآمدند، در نتیجه مردم بیشتری در ایستگاه منتظر بودند. من هم رفتم و در گوشهای به آرزوی آمدن اتوبوس منتظر ایستادم.
در ایستگاه اتوبوس که بودم. صدای التماس پسرک دست فروشی را شنیدم. آدامس میفروخت. ولی کو خریدار. پسرک یک ژاکت ساده و نازک پوشیده بود. کفشهایش هم بیشتر شبیه دمپایی بودند. آقایان او را به سمت خانمها هدایت میکردند و میگفتند: "خانمها، اهل آدامس هستند. برو پیش اونا. حتماً ازت یک بسته خواهند خرید." پسر بچه نا امیدانه به سمت بانوان رفت. اما ایشان هم به جای خرید آدامس، فقط از او آمار میخواستند. مثلاً سوالهایی مثل: "چند سالت است؟"، "پدر و مادرت کجا هستند؟ پدر و مادر نداری که تا این موقع شب در خیابان پلاسی؟!؟!" و ... اشک در چشمان پسر حلقه زده بود. خیلی دلم گرفته بود. دوست داشتم پولی در جیبم بود و همه بستههای آدامس پسر بچه را میخریدم. اما من بودم و تنها دو بلیت. سرم را از شدت شرم و خجالت پایین انداخته بودم.
در همین هنگام چند جوان آمدند. مشخص بود که خیابانها را متر میکردند. پسر را دیدند و شروع کردند به آزار و اذیت او. از نظر خودشان شوخی میکردند! قول خرید چند بسته آدامس را به او دادند. اما در نهایت فقط چند سیلی و تیپا (اردنگی) تقدیم او کردند. مردم هم انگار نه انگار. اتوبوس برایشان از یک انسان مهمتر بود. پسر بچه بر روی زمین افتاد. بستههای آدامس هم پخش بر روی زمین شد. گریه میکرد و با دستان کوچک و لرزان خود، بستهها را به سختی جمع میکرد. هر چه بیشتر میگذشت، از خودم و دیگران بیشتر بدم میآمد.
اتوبوس مورد نظر من رسید. خلوت بود و جایی برای نشستن پیدا میشد. سریع سوار شدم. چون میخواستم فرار کنم. دیگر دوست نداشتم آنجا بمانم. از پنجره یخ زده و مه گرفته اتوبوس نگاهی به بیرون انداختم. پسرک دست فروش لرزان و خیس هنوز به دنبال مشتری بود. مردم هم غرق رویاها و مشکلات خود. دور شدم. ولی هنوز در فکر این بودم که اگر آن پسر بچه نتواند چند بسته آدامس بفروشد، چه بر سرش خواهد آمد؟
آشنایی بیشتر با زبان بلوچی
یکی از خوانندگان وبلاگ نظری نوشته بودند و از شباهت بین زبان بلوچی با زبان کردی سخن گفته بودند. بله! این شباهتها وجود دارد. چون بلوچی یکی از زبانهای اصیل هند و اروپایی و شاخه زبانهای ایرانی است. درست مانند: کردی، فارسی، لری و ...
در ضمن خیلی از لغات این زبان به صورت دست نخورده و اصیل باقی مانده است.
جهت آشنایی بیشتر با زبانهای هند و اروپایی، هند و ایرانی، ایرانی و بلوچی که دستهای از زبانهای هند و اروپایی میباشند، شما را به خواندن مقالات زیر دعوت میکنم. مقالات از Wikipedia بوده و به زبان انگلیسی هستند. البته نسخه فارسی آنها هم موجود است:
زبان بلوچی (Balochi Language)
زبانهای ایرانی (Iranian Languages)
فهرست زبانهای ایرانی (List of Iranian languages)
زبانهای هند و ایرانی (Indo-Iranian Languages)
زبانهای هند و اروپایی و نقشه گسترش این زبانها (Indo-European Languages)
در ضمن خیلی از لغات این زبان به صورت دست نخورده و اصیل باقی مانده است.
جهت آشنایی بیشتر با زبانهای هند و اروپایی، هند و ایرانی، ایرانی و بلوچی که دستهای از زبانهای هند و اروپایی میباشند، شما را به خواندن مقالات زیر دعوت میکنم. مقالات از Wikipedia بوده و به زبان انگلیسی هستند. البته نسخه فارسی آنها هم موجود است:
زبان بلوچی (Balochi Language)
زبانهای ایرانی (Iranian Languages)
فهرست زبانهای ایرانی (List of Iranian languages)
زبانهای هند و ایرانی (Indo-Iranian Languages)
زبانهای هند و اروپایی و نقشه گسترش این زبانها (Indo-European Languages)
برچسبها:
ایران,
بلوچی,
زبان,
زبان ایرانی,
زبان بلوچی,
زبانهای ایرانی,
فرهنگ و هنر,
هند و اروپایی,
هند و ایرانی
۱۳ دی ۱۳۸۸
چند ضرب المثل بلوچی
برخی ضرب المثلها که در گویش بلوچی جنوبی (مکرانی) رواج دارد، به شرح زیر است:
مرد په نام مریت، نامرد په نان: جوانمرد برای نام خود میمیرد و ناجوانمرد برای نان.
شال آپوش، شاآنه شموش: کهن جامه خویش پیراستن به از جامه عاریت خواستن.
جوهر بلوچ آغیرتینت (گویش سراوانی): اصل بلوچ، غیرت و همت است.
کورچلین همراهان قلاتی پهرمبند (گویش ایرانشهری و چابهاری): با دوستان بی عقل و بد، قلعه فخر درست مکن!
دروگ په مردآ عیبنت: دروغ برای مرد عیب است.
مردآ سر بروت و قول مروت: سر انسان برود، قولش نرود.
مردی سر روت گولیه نروت (گویش سراوانی): سر انسان مرد برود و قولش نرود.
منبع: بلوچستان و تمدن دیرینه آن - ایرج افشار (سیستانی)
مرد په نام مریت، نامرد په نان: جوانمرد برای نام خود میمیرد و ناجوانمرد برای نان.
شال آپوش، شاآنه شموش: کهن جامه خویش پیراستن به از جامه عاریت خواستن.
جوهر بلوچ آغیرتینت (گویش سراوانی): اصل بلوچ، غیرت و همت است.
کورچلین همراهان قلاتی پهرمبند (گویش ایرانشهری و چابهاری): با دوستان بی عقل و بد، قلعه فخر درست مکن!
دروگ په مردآ عیبنت: دروغ برای مرد عیب است.
مردآ سر بروت و قول مروت: سر انسان برود، قولش نرود.
مردی سر روت گولیه نروت (گویش سراوانی): سر انسان مرد برود و قولش نرود.
منبع: بلوچستان و تمدن دیرینه آن - ایرج افشار (سیستانی)
برچسبها:
ایران,
بلوچ,
بلوچستان,
بلوچی,
زبان بلوچی,
ضرب المثل,
فرهنگ ایران,
فرهنگ بلوچستان
اشتراک در:
پستها (Atom)