۱۵ دی ۱۳۸۸

آن شب سرد و برفی زمستان، التماس‏های پسرک و نگاه بی‏تفاوت مردم

ما را چه شده است؟ کجاست آن چیزی که باید باشد؟... چه بر سر آن پسرک آدامس فروش آمد؟...

پایان ترم بود. مطابق معمول همه دانشجویان به جنب و جوش و تکاپو افتاده بودند. همه درسخوان شده و مشغول انجام پروژه‏ها و تحقیقات عقب افتاده یا انجام نداده خود بودند. روزی با دوستان خودم قرار گذاشتنم که از کله سحر تا بوق سگ دانشگاه! (زمان تعطیلی دانشگاه) به سالن مطالعه دانشکده رفته و مثلاً درس خوانده (در واقعیت و عمل یعنی با هم حرف بزنیم!) و به کارهایمان برسیم.

زمستان سردی بود. برف همه جای شهر را پوشانده بود. صبح خروس خوان رفتم دانشگاه. نگهبان کتابخانه در حالت خواب و بیداری بود. با هم دوست بودیم. صدایش زدم.با چشمانی خواب آلود در را باز کرد و من رفتم سنگر را برای حضور دوستان آماده کردم. به اصطلاح منطقه مورد نظر را قرق کردم تا فرد دیگری آنجا نیاید. کم کم سر و کله بقیه دانشجویان هم پیدا شد. دوستانم هم بر حسب زمان و ساعت خوابشان به ترتیب وارد سالن مطالعه می‏شدند. بهرحال تا ظهر همه آمدند و به کار خود مشغول شدیم.

تا حدود ساعت هشت و نه شب مشغول بودیم. دیگر داد آقای نگهبان هم درآمد. از هم خداحافظی کردیم. به سمت خانه رهسپار شدم. برف به آرامی می‏بارید و من هم که حسابی از لحاظ لباس مجهز بودم، به آرامی به سمت ایستگاه اتوبوس در حال حرکت بودم. دو بلیت پاره پوره در جیبم بود و اگر آن دو بلیت اتوبوس را هم از دست می‏دادم. باید آن شب را پیاده تا خانه می‏رفتم.

به ایستگاه اتوبوس رسیدم. خیلی شلوغ بود. چون به دلیل شرایط خیابان‏ها اتوبوس‏ها دیرتر می‏آمدند، در نتیجه مردم بیشتری در ایستگاه منتظر بودند. من هم رفتم و در گوشه‏ای به آرزوی آمدن اتوبوس منتظر ایستادم.

در ایستگاه اتوبوس که بودم. صدای التماس پسرک دست فروشی را شنیدم. آدامس می‏فروخت. ولی کو خریدار. پسرک یک ژاکت ساده و نازک پوشیده بود. کفش‏هایش هم بیشتر شبیه دمپایی بودند. آقایان او را به سمت خانم‏ها هدایت می‏کردند و می‏گفتند: "خانم‏ها، اهل آدامس هستند. برو پیش اونا. حتماً ازت یک بسته خواهند خرید." پسر بچه نا امیدانه به سمت بانوان رفت. اما ایشان هم به جای خرید آدامس، فقط از او آمار می‏خواستند. مثلاً سوال‏هایی مثل: "چند سالت است؟"، "پدر و مادرت کجا هستند؟ پدر و مادر نداری که تا این موقع شب در خیابان پلاسی؟!؟!" و ... اشک در چشمان پسر حلقه زده بود. خیلی دلم گرفته بود. دوست داشتم پولی در جیبم بود و همه بسته‏های آدامس پسر بچه را می‏خریدم. اما من بودم و تنها دو بلیت. سرم را از شدت شرم و خجالت پایین انداخته بودم.

در همین هنگام چند جوان آمدند. مشخص بود که خیابان‏ها را متر می‏کردند. پسر را دیدند و شروع کردند به آزار و اذیت او. از نظر خودشان شوخی می‏کردند! قول خرید چند بسته آدامس را به او دادند. اما در نهایت فقط چند سیلی و تیپا (اردنگی) تقدیم او کردند. مردم هم انگار نه انگار. اتوبوس برایشان از یک انسان مهمتر بود. پسر بچه بر روی زمین افتاد. بسته‏های آدامس هم پخش بر روی زمین شد. گریه می‏کرد و با دستان کوچک و لرزان خود، بسته‏ها را به سختی جمع می‏کرد. هر چه بیشتر می‏گذشت، از خودم و دیگران بیشتر بدم می‏آمد.

اتوبوس مورد نظر من رسید. خلوت بود و جایی برای نشستن پیدا می‏شد. سریع سوار شدم. چون می‏خواستم فرار کنم. دیگر دوست نداشتم آنجا بمانم. از پنجره یخ زده و مه گرفته اتوبوس نگاهی به بیرون انداختم. پسرک دست فروش لرزان و خیس هنوز به دنبال مشتری بود. مردم هم غرق رویاها و مشکلات خود. دور شدم. ولی هنوز در فکر این بودم که اگر آن پسر بچه نتواند چند بسته آدامس بفروشد، چه بر سرش خواهد آمد؟

۴ نظر:

glutz گفت...

چرا نرفتی کمکش کنی که آدامساشو جمع کنه؟ یا مثلا یکم از اونهمه لباستو (مثلا کاپشنتو) بهش ندادی؟

زود هم رفتی سوار اتوبوس شدی که فرار کنی؟ از چی؟ از اینکه این کارا رو نکردی؟ یا اتوبوس برات خیلی مهم بود؟

ببخشید. یکمی احساساتی شدم، تندی کردم.

م .ع گفت...

سلام
بی مقدمه میرم سر اصل مطلب .
اول عنوان مطلبت آورده ای ( آن ) ٰ آیا فکر می کنی در حال حاضر یا بهتر بگم همین الان هم چنین تصاویری را نمی شود در سطح شهر دید .چرا که نه بیشنر و بیشتر هم می شود دید .دیگه اون زمان ها گذشته که مردم به هم کمک می کردن .البته منظورم پول به گدا دادن نیست .مردم دیگه خیلی وقت که دیگه نسبت به هم بی تفاوت شده اند .کم پسر بچه هایی نیستند که به خاطر فقر و گرسنگی دست به خلاف می زنند . و گم دخترانی نیستند که به خاطر فقر و نداری به فحشا تن در می دهند . آن هم کجا در مملکتی که دم از اسلام ناب محمدی و عدالت و مردم دوستی می زنند .آین ها به خاطر اینه که علما به جای رفتار درست مشغول صیغه و رسیدگی به تجارت شکر و لاسیک و غیره هستند .

ناشناس گفت...

نو هم چون ÷ول تو جیبت نبوده فکر میکردی دوست داری همه ی ادامسا شو بخری . اگه داشتی تو هم نمیخریدی . باور کن

کاتب گفت...

دوستان عزیز، من هم در آن شرایط احساساتی شده بودم و قادر به تصمیم گیری درست نبودم. قبول دارم که من هم مقصر بودم. به همان اندازه دیگران. قصدم بیان این مطلب بود که همه مقصر هستیم. بی تفاوت بودن نسبت به همنوع بدترین کار ممکن است.