دفتر خاطرات دوران کودکی او در تنبیه شدن، تحقیر و کتک خوردن خلاصه شده بود...
نامش مصطفی بود. روز اولی که پا به دبستان گذاشتم. با اولین کسی که دوست شدم، او بود. چون مظلوم، محجوب و پسر خوبی بود. سرشار از عاطفه، مهربانی و پاکدلی. در کلاس هم در یک نیمکت و کنار هم مینشستیم. مصطفی از لحاظ درسی خیلی ضعیف بود. همین موضوع تبدیل به بلای جان او شده بود. چون هیچ روزی برای او روز خوشی نبود.
زمان ما، تنبیه بدنی و کتک زدن بچهها در مدارس امری عادی و حتی جزء جدا نشدنی اصول تربیتی! بود. ناظم مدرسه عشقش این بود که هر روز چوب، ترکه، خط کش یا شلنگ! جدیدی را به مدرسه آورده و بر روی بچهها و به خصوص کسانی که به پوست کلفت معروف شده بودند، امتحان کند. ببیند کتک زدن با این وسیله ملس است یا نه؟ به او میچسبد و حال میدهد یا نه؟ اشک بچهها را درخواهد آورد یا نه؟ معلمان هم هر کدام سبک و روش منحصر به فرد خود را داشتند. یکی سیلی میزد، دیگری خودکار یا مداد لای انگشتان دست میگذاشت و فشار میداد، آن یکی سیلی زدنهایش معروف بود و خلاصه هزار و یک جور روش مختلف.
مصطفی کودکی بود که از همه کتک میخورد. چون درسش ضعیف بود. خودش هم بچه رنجور و مریض احوالی بود. از معلم، ناظم و پدر بگیر تا همکلاسیها و بچههای قلدر مدرسه. اصلاً انگار برای این پا به مدرسه گذاشته بود که کیسه بوکس! و وسیله تفریح دیگران شود. معلم خیلی سعی میکرد که او را کتک نزند، اما از ضعف شدید درسی او گاهی عصبانی میشد. گوشش را محکم میگرفت و میپیچاند و با همان حالت سر او را به تخته سیاه میکوبید. خود معلم هم به شدت ناراحت میشد، اما فکر میکرد این بهترین کار برای کمک به اوست. از کلاس اخراجش میکرد. ناظم هم تا چشمش به او در راهرو میافتاد. وسایل جدید تنبیه و کتک زدن را بر روی او امتحان میکرد. مصطفی گریه میکرد. گریهاش هم خیلی تلخ بود. چون گریهاش بی صدا بود. فقط اشک میریخت.
وقتی زمان زنگ تفریح فرا میرسید. همان آش و همان کاسه برقرار بود. قلدرهای تمام کلاسها سر او خراب میشدند. انگار گوشت قربانی بود. هر کسی چیزی نثار او میکرد. عدهای هم جمع میشدند و او را با القاب و صفاتی چون خنگ، احمق و دیوانه به تمسخر میگرفتند. عصبانی و ناراحت میشدم. با بچهها دعوا میکردم. به خاطر مصطفی خیلی کتک زدم و کتک خوردم. مرتب به دفتر مدیر احضار میشدم. اما چون شاگرد درس خوان و زرنگی بودم، کسی با من کاری نداشت. فقط برای اینکه بقیه بچهها هم تحریک به دعوا نشوند، جلوی چشم بقیه چند ضربه خط کش نثار دستان من هم میشد.
پدر مصطفی هم علاج کار او را در کتک زدن و به کار بردن کمربند میدانست. اما مادر تنها شخصی بود که مصطفی را درک میکرد. بارها به من میگفت: "پسرم! هوای بچهام را داشته باش. تو تنها دوست و رفیق او هستی". من هم تمام سعی و تلاش خودم را میکردم. اما مصطفی روز به روز افسرده تر و ضعیفتر میشد.
معلم ما را از هم جدا کرد. من را در میز و نیمکت اول پیش بقیه بچههای درس خوان و شاگرد اولها نشاند. مصطفی را میز آخر و پیش تنبلها و قلچماقهای کلاس. کار معلم اوضاع مصطفی را خرابتر کرد. چون حالا گیر کسانی افتاده بود که عشقشان تفریح با او بود.
ما سال به سال به پایههای بالاتر میرفتیم. اما مصطفی درجا میزد. وقتی ما کلاس سوم او بودیم، او هنوز کلاس اولی بود. وقتی ما به کلاس پنجم رسیدیم، او کلاس دومی بود. امتحانات نهایی کلاس پنجم به پایان رسید. همه از هم جدا شدیم. دیگر مصطفی را ندیدم، تا اینکه...
در دوران راهنمایی هوس کردم به دوستان و رفقای دوران دبستان سر زده و حال ایشان را جویا شوم. اول از همه رفتم سراغ خانه مصطفی. زنگ خانه را فشار دادم. مادرش از داخل حیاط صدا زد و پرسید: "کیه؟". گفتم:"فلانی، دوست مصطفی". مادر در را باز کرد. من را که دید، زد زیر گریه. خیلی نگران شدم. مادر با همان حال من را به داخل اتاق مصطفی هدایت کرد. مصطفی را دیدم. در رختخوابش دراز کشیده بود و با چشمانش به سقف اتاق نگاه میکرد. حضور من هم در اتاق برایش بی معنی بود. هر چی صدایش زدم، انگار نه انگار. مثل یک سنگ بی روح و بی احساس شده بود. قضیه را از مادر جویا شد. مادر با بغض گفت: "همان سالی که شما همکلاسیها و همدورهایهای مصطفی، کلاس پنجم را تمام کرده و به مدرسه راهنمایی رفتید. مصطفی از شدت فشار و کتکهای خورده شده راهی بیمارستان روانی شد. از آن زمان هم نه حرفی میزند، نه کار دیگری انجام میدهد. فقط خیره به سقف اتاق یا گوشهای از آن نگاه میکند."
با شنیدن این حرفها دنیا روی سرم خراب شد. مصطفی را در آغوش گرفتم. او را بوسیدم و گریه کردم... سالیان زیادی از آن ماجرا گذشته است. اما تصویر مصطفی همیشه در ذهن من است. چون کودکی بود که زندگیش با نادانی و جهل دیگران خراب شد. او مظلوم و بیگناه بود. او قربانی همه شد. دیگرانی که فکر میکردند دارند به او کمک میکنند و مثلاً او را تربیت! اما فقط زندگی او را به باد دادند. در حالی که اصلاً حق این کار را نداشتند. چون زندگی او مال خودش بود. مثل همه انسانها. زندگی مصطفی همین بود. تصویر او از زندگی همین بود و بس: کتک خوردن، تنبیه و تحقیر. چون او مثل دیگران نبود.
نامش مصطفی بود. روز اولی که پا به دبستان گذاشتم. با اولین کسی که دوست شدم، او بود. چون مظلوم، محجوب و پسر خوبی بود. سرشار از عاطفه، مهربانی و پاکدلی. در کلاس هم در یک نیمکت و کنار هم مینشستیم. مصطفی از لحاظ درسی خیلی ضعیف بود. همین موضوع تبدیل به بلای جان او شده بود. چون هیچ روزی برای او روز خوشی نبود.
زمان ما، تنبیه بدنی و کتک زدن بچهها در مدارس امری عادی و حتی جزء جدا نشدنی اصول تربیتی! بود. ناظم مدرسه عشقش این بود که هر روز چوب، ترکه، خط کش یا شلنگ! جدیدی را به مدرسه آورده و بر روی بچهها و به خصوص کسانی که به پوست کلفت معروف شده بودند، امتحان کند. ببیند کتک زدن با این وسیله ملس است یا نه؟ به او میچسبد و حال میدهد یا نه؟ اشک بچهها را درخواهد آورد یا نه؟ معلمان هم هر کدام سبک و روش منحصر به فرد خود را داشتند. یکی سیلی میزد، دیگری خودکار یا مداد لای انگشتان دست میگذاشت و فشار میداد، آن یکی سیلی زدنهایش معروف بود و خلاصه هزار و یک جور روش مختلف.
مصطفی کودکی بود که از همه کتک میخورد. چون درسش ضعیف بود. خودش هم بچه رنجور و مریض احوالی بود. از معلم، ناظم و پدر بگیر تا همکلاسیها و بچههای قلدر مدرسه. اصلاً انگار برای این پا به مدرسه گذاشته بود که کیسه بوکس! و وسیله تفریح دیگران شود. معلم خیلی سعی میکرد که او را کتک نزند، اما از ضعف شدید درسی او گاهی عصبانی میشد. گوشش را محکم میگرفت و میپیچاند و با همان حالت سر او را به تخته سیاه میکوبید. خود معلم هم به شدت ناراحت میشد، اما فکر میکرد این بهترین کار برای کمک به اوست. از کلاس اخراجش میکرد. ناظم هم تا چشمش به او در راهرو میافتاد. وسایل جدید تنبیه و کتک زدن را بر روی او امتحان میکرد. مصطفی گریه میکرد. گریهاش هم خیلی تلخ بود. چون گریهاش بی صدا بود. فقط اشک میریخت.
وقتی زمان زنگ تفریح فرا میرسید. همان آش و همان کاسه برقرار بود. قلدرهای تمام کلاسها سر او خراب میشدند. انگار گوشت قربانی بود. هر کسی چیزی نثار او میکرد. عدهای هم جمع میشدند و او را با القاب و صفاتی چون خنگ، احمق و دیوانه به تمسخر میگرفتند. عصبانی و ناراحت میشدم. با بچهها دعوا میکردم. به خاطر مصطفی خیلی کتک زدم و کتک خوردم. مرتب به دفتر مدیر احضار میشدم. اما چون شاگرد درس خوان و زرنگی بودم، کسی با من کاری نداشت. فقط برای اینکه بقیه بچهها هم تحریک به دعوا نشوند، جلوی چشم بقیه چند ضربه خط کش نثار دستان من هم میشد.
پدر مصطفی هم علاج کار او را در کتک زدن و به کار بردن کمربند میدانست. اما مادر تنها شخصی بود که مصطفی را درک میکرد. بارها به من میگفت: "پسرم! هوای بچهام را داشته باش. تو تنها دوست و رفیق او هستی". من هم تمام سعی و تلاش خودم را میکردم. اما مصطفی روز به روز افسرده تر و ضعیفتر میشد.
معلم ما را از هم جدا کرد. من را در میز و نیمکت اول پیش بقیه بچههای درس خوان و شاگرد اولها نشاند. مصطفی را میز آخر و پیش تنبلها و قلچماقهای کلاس. کار معلم اوضاع مصطفی را خرابتر کرد. چون حالا گیر کسانی افتاده بود که عشقشان تفریح با او بود.
ما سال به سال به پایههای بالاتر میرفتیم. اما مصطفی درجا میزد. وقتی ما کلاس سوم او بودیم، او هنوز کلاس اولی بود. وقتی ما به کلاس پنجم رسیدیم، او کلاس دومی بود. امتحانات نهایی کلاس پنجم به پایان رسید. همه از هم جدا شدیم. دیگر مصطفی را ندیدم، تا اینکه...
در دوران راهنمایی هوس کردم به دوستان و رفقای دوران دبستان سر زده و حال ایشان را جویا شوم. اول از همه رفتم سراغ خانه مصطفی. زنگ خانه را فشار دادم. مادرش از داخل حیاط صدا زد و پرسید: "کیه؟". گفتم:"فلانی، دوست مصطفی". مادر در را باز کرد. من را که دید، زد زیر گریه. خیلی نگران شدم. مادر با همان حال من را به داخل اتاق مصطفی هدایت کرد. مصطفی را دیدم. در رختخوابش دراز کشیده بود و با چشمانش به سقف اتاق نگاه میکرد. حضور من هم در اتاق برایش بی معنی بود. هر چی صدایش زدم، انگار نه انگار. مثل یک سنگ بی روح و بی احساس شده بود. قضیه را از مادر جویا شد. مادر با بغض گفت: "همان سالی که شما همکلاسیها و همدورهایهای مصطفی، کلاس پنجم را تمام کرده و به مدرسه راهنمایی رفتید. مصطفی از شدت فشار و کتکهای خورده شده راهی بیمارستان روانی شد. از آن زمان هم نه حرفی میزند، نه کار دیگری انجام میدهد. فقط خیره به سقف اتاق یا گوشهای از آن نگاه میکند."
با شنیدن این حرفها دنیا روی سرم خراب شد. مصطفی را در آغوش گرفتم. او را بوسیدم و گریه کردم... سالیان زیادی از آن ماجرا گذشته است. اما تصویر مصطفی همیشه در ذهن من است. چون کودکی بود که زندگیش با نادانی و جهل دیگران خراب شد. او مظلوم و بیگناه بود. او قربانی همه شد. دیگرانی که فکر میکردند دارند به او کمک میکنند و مثلاً او را تربیت! اما فقط زندگی او را به باد دادند. در حالی که اصلاً حق این کار را نداشتند. چون زندگی او مال خودش بود. مثل همه انسانها. زندگی مصطفی همین بود. تصویر او از زندگی همین بود و بس: کتک خوردن، تنبیه و تحقیر. چون او مثل دیگران نبود.
۵ نظر:
ajab galami neveshte in ro. khili tasir gozar bod. yade kochaki khodam oftadam. vagean chera ? in baz madaresh hava sho dashte, man ke az madar khodam ham hanoz mitarsam.
ajab galami neveshte in ro. khili tasir gozar bod. yade kochaki khodam oftadam. vagean chera ? in baz madaresh hava sho dashte, man ke az madar khodam ham hanoz mitarsam
-------------------------------------
دوست عزیز این نوشته و خاطره واقعی خود من است. احتمالاً شما نوشتههای قبلی من را در وبلاگ قدیمی ام نخواندهاید. بهر حال خوشحالم که مورد توجه شما قرار گرفته است.
khoshbakhta alan dar javameye moteraghi digar khabari az tanbihe badani, caning ya spanking nist ama moteasefane dar keshvare ma hanooz in shiveye tarbiati rayej hastesh
کاتب عزیز قلم خیلی خوبی داری در آینده میتونی بهتر و بیشتر از آن استفاده کنی مضمون داستان هم که خود گویاست و آنچه که خودت در انتها گفتی .......
نظرات خوبی ارائه شد، با تشکر از همه شما خوبان.
ارسال یک نظر