۱۷ دی ۱۳۸۸

سهم او از زندگی و خاطرات کودکی فقط یک چیز بود: کتک خوردن!

دفتر خاطرات دوران کودکی او در تنبیه شدن، تحقیر و کتک خوردن خلاصه شده بود...

نامش مصطفی بود. روز اولی که پا به دبستان گذاشتم. با اولین کسی که دوست شدم، او بود. چون مظلوم، محجوب و پسر خوبی بود. سرشار از عاطفه، مهربانی و پاکدلی. در کلاس هم در یک نیمکت و کنار هم می‏نشستیم. مصطفی از لحاظ درسی خیلی ضعیف بود. همین موضوع تبدیل به بلای جان او شده بود. چون هیچ روزی برای او روز خوشی نبود.

زمان ما، تنبیه بدنی و کتک زدن بچه‏ها در مدارس امری عادی و حتی جزء جدا نشدنی اصول تربیتی! بود. ناظم مدرسه عشقش این بود که هر روز چوب، ترکه، خط کش یا شلنگ! جدیدی را به مدرسه آورده و بر روی بچه‏ها و به خصوص کسانی که به پوست کلفت معروف شده بودند، امتحان کند. ببیند کتک زدن با این وسیله ملس است یا نه؟ به او می‏چسبد و حال می‏دهد یا نه؟ اشک بچه‏ها را درخواهد آورد یا نه؟ معلمان هم هر کدام سبک و روش منحصر به فرد خود را داشتند. یکی سیلی می‏زد، دیگری خودکار یا مداد لای انگشتان دست می‏گذاشت و فشار می‏داد، آن یکی سیلی زدن‏هایش معروف بود و خلاصه هزار و یک جور روش مختلف.

مصطفی کودکی بود که از همه کتک می‏خورد. چون درسش ضعیف بود. خودش هم بچه رنجور و مریض احوالی بود. از معلم، ناظم و پدر بگیر تا همکلاسی‏ها و بچه‏های قلدر مدرسه. اصلاً انگار برای این پا به مدرسه گذاشته بود که کیسه بوکس! و وسیله تفریح دیگران شود. معلم خیلی سعی می‏کرد که او را کتک نزند، اما از ضعف شدید درسی او گاهی عصبانی می‏شد. گوشش را محکم می‏گرفت و می‏پیچاند و با همان حالت سر او را به تخته سیاه می‏کوبید. خود معلم هم به شدت ناراحت می‏شد، اما فکر می‏کرد این بهترین کار برای کمک به اوست. از کلاس اخراجش می‏کرد. ناظم هم تا چشمش به او در راهرو می‏افتاد. وسایل جدید تنبیه و کتک زدن را بر روی او امتحان می‏کرد. مصطفی گریه می‏کرد. گریه‏اش هم خیلی تلخ بود. چون گریه‏اش بی صدا بود. فقط اشک می‏ریخت.

وقتی زمان زنگ تفریح فرا می‏رسید. همان آش و همان کاسه برقرار بود. قلدرهای تمام کلاس‏ها سر او خراب می‏شدند. انگار گوشت قربانی بود. هر کسی چیزی نثار او می‏کرد. عده‏ای هم جمع می‏شدند و او را با القاب و صفاتی چون خنگ، احمق و دیوانه به تمسخر می‏گرفتند. عصبانی و ناراحت می‏شدم. با بچه‏ها دعوا می‏کردم. به خاطر مصطفی خیلی کتک زدم و کتک خوردم. مرتب به دفتر مدیر احضار می‏شدم. اما چون شاگرد درس خوان و زرنگی بودم، کسی با من کاری نداشت. فقط برای اینکه بقیه بچه‏ها هم تحریک به دعوا نشوند، جلوی چشم بقیه چند ضربه خط کش نثار دستان من هم می‏شد.

پدر مصطفی هم علاج کار او را در کتک زدن و به کار بردن کمربند می‏دانست. اما مادر تنها شخصی بود که مصطفی را درک می‏کرد. بارها به من می‏گفت: "پسرم! هوای بچه‏ام را داشته باش. تو تنها دوست و رفیق او هستی". من هم تمام سعی و تلاش خودم را می‏کردم. اما مصطفی روز به روز افسرده تر و ضعیفتر می‏شد.

معلم ما را از هم جدا کرد. من را در میز و نیمکت اول پیش بقیه بچه‏های درس خوان و شاگرد اول‏ها نشاند. مصطفی را میز آخر و پیش تنبل‏ها و قلچماق‏های کلاس. کار معلم اوضاع مصطفی را خرابتر کرد. چون حالا گیر کسانی افتاده بود که عشقشان تفریح با او بود.

ما سال به سال به پایه‏های بالاتر می‏رفتیم. اما مصطفی درجا می‏زد. وقتی ما کلاس سوم او بودیم، او هنوز کلاس اولی بود. وقتی ما به کلاس پنجم رسیدیم، او کلاس دومی بود. امتحانات نهایی کلاس پنجم به پایان رسید. همه از هم جدا شدیم. دیگر مصطفی را ندیدم، تا اینکه...

در دوران راهنمایی هوس کردم به دوستان و رفقای دوران دبستان سر زده و حال ایشان را جویا شوم. اول از همه رفتم سراغ خانه مصطفی. زنگ خانه را فشار دادم. مادرش از داخل حیاط صدا زد و پرسید: "کیه؟". گفتم:"فلانی، دوست مصطفی". مادر در را باز کرد. من را که دید، زد زیر گریه. خیلی نگران شدم. مادر با همان حال من را به داخل اتاق مصطفی هدایت کرد. مصطفی را دیدم. در رختخوابش دراز کشیده بود و با چشمانش به سقف اتاق نگاه می‏کرد. حضور من هم در اتاق برایش بی معنی بود. هر چی صدایش زدم، انگار نه انگار. مثل یک سنگ بی روح و بی احساس شده بود. قضیه را از مادر جویا شد. مادر با بغض گفت: "همان سالی که شما همکلاسی‏ها و همدوره‏ای‏های مصطفی، کلاس پنجم را تمام کرده و به مدرسه راهنمایی رفتید. مصطفی از شدت فشار و کتک‏های خورده شده راهی بیمارستان روانی شد. از آن زمان هم نه حرفی می‏زند، نه کار دیگری انجام می‏دهد. فقط خیره به سقف اتاق یا گوشه‏ای از آن نگاه می‏کند."

با شنیدن این حرف‏ها دنیا روی سرم خراب شد. مصطفی را در آغوش گرفتم. او را بوسیدم و گریه کردم... سالیان زیادی از آن ماجرا گذشته است. اما تصویر مصطفی همیشه در ذهن من است. چون کودکی بود که زندگیش با نادانی و جهل دیگران خراب شد. او مظلوم و بی‏گناه بود. او قربانی همه شد. دیگرانی که فکر می‏کردند دارند به او کمک می‏کنند و مثلاً او را تربیت! اما فقط زندگی او را به باد دادند. در حالی که اصلاً حق این کار را نداشتند. چون زندگی او مال خودش بود. مثل همه انسان‏ها. زندگی مصطفی همین بود. تصویر او از زندگی همین بود و بس: کتک خوردن، تنبیه و تحقیر. چون او مثل دیگران نبود.

۵ نظر:

ناشناس گفت...

ajab galami neveshte in ro. khili tasir gozar bod. yade kochaki khodam oftadam. vagean chera ? in baz madaresh hava sho dashte, man ke az madar khodam ham hanoz mitarsam.

کاتب گفت...

ajab galami neveshte in ro. khili tasir gozar bod. yade kochaki khodam oftadam. vagean chera ? in baz madaresh hava sho dashte, man ke az madar khodam ham hanoz mitarsam
-------------------------------------
دوست عزیز این نوشته و خاطره واقعی خود من است. احتمالاً شما نوشته‏های قبلی من را در وبلاگ قدیمی ام نخوانده‏اید. بهر حال خوشحالم که مورد توجه شما قرار گرفته است.

ناشناس گفت...

khoshbakhta alan dar javameye moteraghi digar khabari az tanbihe badani, caning ya spanking nist ama moteasefane dar keshvare ma hanooz in shiveye tarbiati rayej hastesh

ناشناس گفت...

کاتب عزیز قلم خیلی خوبی داری در آینده میتونی بهتر و بیشتر از آن استفاده کنی مضمون داستان هم که خود گویاست و آنچه که خودت در انتها گفتی .......

کاتب گفت...

نظرات خوبی ارائه شد، با تشکر از همه شما خوبان.